کتاب های من

هر گوشه دستی می‌زنیم آوار می آید
بسیار غمگینیم و غم بسیار می آید

از در که می آمد غمی می بستمش هر بار
اینبار غم از قامتِ دیوار می آید

انگار ما تورانیانِ در مکافاتیم
اندوه بی باک است، رستم وار می آید

چشمی اگر بیدار شد محکوم بر خواب است
سر  را  اگر  بالا کنیم  افسار  می آید

گوشم به آوازِ موذن خو نمی گیرد
از بس نفیر از چوبه هایِ دار می آید

در آستین آیا منِ سرخوش چه پروردم؟
از هر طرف بیرون تکاندم مار می آید

در کوه اگر فریاد کردم حالِ ما خوب است
از هشت گوشه پاسخش انکار می آید

(هاشم بختیاری)
یکشنبه شانزدهم  دی ماه هزار و چهارصد و سه

زمان در گوشِ من این قصه را تکرار خواهد کرد
نمی دانم که زندانی چه با دیوار خواهد کرد؟

سرم رویِ تنم بد مست و بی تاب است، می دانم
در آخر این تنِ آزرده را اِنکار خواهد کرد

اگر اَصحابِ کَهف از سینه یِ من چشم بگشاید
برایِ خوابِ طولانی تری اصرار خواهد کرد

به دریایی که من اُفتاده اَم موجِ غمش هر شب
نهنگی را به ساحل بُرده و ناچار خواهد کرد

چه اُمیدی به دنیا هست، این ناجنسِ ناهمگون
فراوان بی وفایی کرده و بسیار خواهد کرد

اگر روزی مرا در خوابِ غفلت بُرد حرفی نیست
شما را هم شبی از خوابِ خوش بیدار خواهد کرد

صبوری کن، صبوری، ای نهالِ مانده در طوفان
شکیبایی درختِ عمر را پُربار خواهد کرد

بپرس از زردکوهِ بختیاری درد یعنی چه؟
شکافِ سینه یِ زاینده رود اِقرار خواهد کرد...

(هاشم بختیاری)
یکشنبه سوم مهر ماه هزار و چهارصد و یک

گیج می چرخد میان جنگل تردید
با تنی سرد و خمارآلود
در نمی‌گنجد در این بی تابی خونریز
قامت وهم جنون انگیز چشمانش
خسته از تکرار پی در پی
راه می بندد بر این پیدای پنهانش...


(هاشم بختیاری)
یکشنبه شانزدهم مهر ماه هزار و سیصد و نود و شش